lonly.girl

 

زندگی را نخواهیم فهمید اگر

از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است.

 

زندگی را نخواهیم فهمید اگر

دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 21:17 توسط E.A| |

سلام

امروز یه روزه خیلی خاصه ,یکی از مهمترین روزهای تقویم من، به خاطر همین من بی نهایت خوشحالم.

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 11:33 توسط E.A| |

این مطلب رو یکی از بهترین دوستام برام ایمیل کرده بود انقدر مطلبش قشنگ بود که دلم نیومد تو وب نذارم. دوست جون مرسی بابت مطلب قشنگت.

 

به یک لطیفه چندبار می خندید؟

پیری برای جمعی سخنرانی می کرد لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند. بعداز لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمی از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

او لبخندی زد و گفت:

وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن درمورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید...

نوشته شده در پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,ساعت 21:44 توسط E.A| |

چندماه بدون اینکه اتفاق خاصی بیافتد گذشت و الیزابت تصمیم داشت برای دیدن شارلوت به همراه پدر و خواهر کوچکتر او برود و در راه به جین نیز سری بزند. وقتی به لندن رسیدند الیزابت از اینکه جین را سرحال و شاداب می بیند خوشحال بود. خانم گاردینر از الیزابت دعوت کرد که در سفر تفریحی تابستان آنها را همراهی کند؛ الیزابت که این سفر را بهترین راه برای بدست آوردن نیرو و انرژی که این مدت از دست داده می دانست با کمال میل پذیرفت.

فردا وقتی آنها به روستایی که شارلوت در آن زندگی می کرد رسیدند الیزابت دید که کوچه و خیابانها دقیقاً آن چیزی است که شارلوت در نامه هایش توصیف کرده بود. وقتی به خانه آنها رسیدند شارلوت به گرمی از آنها استقبال کرد ولی رفتار آقای کالینز بعداز ازدواج تغییری نکرده بود و ادب و رفتار رسمی او درست مثل قبل بود و مدام سعی می کرد که به الیزابت بفهماند که با جواب منفی اش چه نعمتهایی را از دست داده درحالی که هیچ پشیمانی در چهرۀ الیزابت دیده نمی شد و با خود فکر می کرد که شارلوت چه آدم قانعی است و چطور می تواند آقای کالینز را تحمل کند. روز بعد دختر لیدی کاترین برای دعوت کردن آنها برای ناهار به آنجا رفت. آقای کالینز که آرزو داشت شکوه و عظمت حامی خود را به آنها نشان دهد با این دعوت پیروزی خود را تکمیل شده می دید. خانۀ لیدی کاترین خانۀ مجلل و بزرگی بود؛ وقتی آنها وارد سالن شدند لیدی کاترین برای استقبال از آنها بلند شد ولی با غرور و لحن تحکم آمیز ، رفتارش دقیقاً چیزی بود که الیزابت از آقای ویکهام شنیده بود ولی دختر لیدی کاترین لاغر و رنگ پریده بود و مریض به نظر می رسید.


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 1:2 توسط E.A| |

 

 

خانوادۀ آقای بِنت یک خانوادۀ معمولی هستند که در جنوب انگلستان زندگی می کنند. آنها پنج دختر دارند و خانم بنت تنها فکرش شوهر دادن آنهاست.

به تازگی مرد جوان و پولداری ندرفیلد پارک که در نزدیکی لانگبورن (املاک آقای بنت) قرار دارد را اجاره کرده و خانم بنت فکر می کند که این موقعیت مناسبی است که ییک از دخترانش را با آقای بینگلی آشنا کند و آنها با هم ازدواج کنند. خانم بنت اصرار دارد که همسرش به دیدار آقای بینگلی برود تا آنها بیشتر با هم آشنا شوند. بعداز این دیدار خانم بنت امیدوار است که در مهمانی رقصی که 15 روز دیگر برگزار می شود آقای بینگلی با یکی از دخترانش برقصد. هرقدر خانم بنت و دخترانش سعی کردند نتوانستند چیزی درمورد آن دیدار از آقای بنت بشنوند. آنها مجبور شدند که از همسایه اشان خانم لوکاس که همرسش با آقای بینگلی ملاقات کرده بود اطلاعاتی درمورد او بدست بیاورند. خانم لوکاس آقای بینگلی را جوانی بسیار خوش قیافه و خوش رو و خوش اخلاق معرفی کرد و از همه مهم تر اینکه او قصد داشت در مجلس رقص شرکت کند.

چند روز بعد آقای بینگلی بازدید آقای بنت را پس داد و با او 10 دقیقه در کتابخانه اش گپ زد. آقای بینگلی که وصف زیبایی دختران آقای بنت را شنیده بود امیدوار بود که آنها را ببیند ولی موفق نشد. خانم ها شانسشان بیشتر بود او را از پنجره بالایی او را می دیدند که با کت آبی سوار اسب سیاهی بود....


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 23:23 توسط E.A| |

دربارۀ نویسنده

جین آستن نویسنده بزرگ انگلیسی که به او لقب "بزرگترین رمان نویس تمام عصرها" داده اند. در سال 1775 در جنوب انگلستان متولد شد. او شش برادر و یک خواهر داشت. تمام افراد این خانواده باهوش و تحصیل کرده و اهل کتاب بودند، بطوریکه عصرها دور هم جمع می شدند و یک نفر برای بقیه با صدای بلند رمان می خواند این در حالی بود که در آن دوره رمان خواندن را کار بیهوده و سطح پایین می دانستند. جین آثار نویسندگان بزرگ همچون شکسپیر، والتر اسکات و گوته و ... را می خواند و به خوبی با آنها آشنا بود. ...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 23:19 توسط E.A| |

رمان غرور و تعصب یکی از زیباترین رمان های انگلیسی است. من این رمان رو 2 سال پیش به زبان انگلیسی خوندم چند بار هم فیلمی که انگلستان و فرانسه به کارگردانی جو رایت (Joe Wright) بر اساس این رمان ساخته اند رو دیدم این فیلم فوق العاده قشنگه. و 4هفته پیش به خاطر کنفرانس کلاس ادبیات ترجمه فارسی این رمان رو خوندم.

پیشنهاد می کنم این رمان رو به زبان انگلیسی بخونید. اگر امکانش نیست حتماً  این فیلم رو با بازی تماشایی کایرا نایتلی در نقش الیزابت ببینید (البته با زبان اصلی). باز هم اگر موفق نشدید ترجمه این رمان رو بخونید. در غیر این صورت می تونید خلاصه ای که من از این رمان تو وبلاگ قرار می دم رو بخونید. (مطمئن باشید پشیمون نمی شید.)

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 22:54 توسط E.A| |

 

چه داروی تلخی است وفاداری به خائن، صداقت با دروغگو، و مهربانی با سنگدل ...



یادمان باشد که: آن هنگام که از دست دادن عادت می شود به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست ...



زیباترین عکسها در اتاقهای تاریک ظاهر می ‏شوند؛ پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی، بدان که خدا میخواهد تصویری زیبا از تو بسازد.


در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمی ماند امـا آنچه خوب است همیشه زیباست ...




ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت 20:23 توسط E.A| |

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش
شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب
بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه ...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:,ساعت 13:19 توسط E.A| |

 

دیرگاهیست در درونم غوغایی برپاست...
به گمانم که کسی می آید!
شاید تو باشی،
ای موعود

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,ساعت 20:41 توسط E.A| |

 

شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !

تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!

تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛

هق هق شبونه ؛ افسردگي ،پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !

براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد

و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد

تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!

نوشته شده در چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:,ساعت 20:41 توسط E.A| |

سال ها پیش، پادشاهی برای هنرمندان جایزه ای معین کرد که به بهترین شکل بتوانند تصویر آرامش را نقاشی کنند. نقاشان زیادی آثار خود را به قصر فرستادند که تصاویری از آرامش بود. جنگل به هنگام غروب آفتاب، کودکان در حال بازی، قطرات شبنم، دریا و...

پادشاه تمام تابلوها را نگاه کرد دو تابلو را از میان آنها انتخاب کرد ...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 10 تير 1391برچسب:,ساعت 19:50 توسط E.A| |

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.

در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 10 تير 1391برچسب:,ساعت 14:50 توسط E.A| |

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.


نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 10 تير 1391برچسب:,ساعت 8:55 توسط E.A| |

 

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود .

 

 

با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 13:47 توسط E.A| |

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.



بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 12:23 توسط E.A| |

روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد. او از پیدا كردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شده. این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!!


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,ساعت 21:42 توسط E.A| |

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: « نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟» واتسون گفت: « میلیون ها ستاره می بینم ».هلمز گفت: « چه نتیجه ای می گیری؟»


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 6 تير 1391برچسب:,ساعت 21:16 توسط E.A| |

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد...


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت 11:42 توسط E.A| |

 

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مردی از کوچه ای می گذشت که غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .

به او گفت چه طور در چنین وضعی میخندی و شادی می کنی؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم در هر حالی روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

از آنجا که آن مرد از عرفای بزرگ ایران بود و چشمها یش را شسته بود و جور دیگرمیدید گفت از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی هستم!!!!!!!!!!!!!!!!!

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 11:17 توسط E.A| |


قالب وبلاگ : فقط بهاربيست



قالب پرشین بلاگ - پزشک متخصص - گویا آی تی - تک تمپ - سکوت | قالب بلاگ اسکای - گرافیک - وبلاگ