lonly.girl
دو راهب در باران میرفتند. گل و لای زیر پایشان به اطراف پاشیده میشد. همانطور که آرام آرام میگذشتند، دختر زیبایی را دیدند که لباس فوقالعاده زیبایی بر تن کرده بود و به علت وجود گل و لای نمیتوانست از آنجا عبور کند. راهب مسنتر بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد آن زن را بلند کرد و از این طرف خیابان به آن طرف خیابان برد. بقیه راه، راهب جوانتر ناراحت و عصبی بود و نتوانست تا پایان راه خودش را کنترل کند و به محض اینکه به مقصد رسیدند، گفت: چطور توانستی، حتی تصورش هم دشوار است، که زنی را روی بازوهای خود حمل کنی؟ آن هم به آن زیبایی و جوانی؟ این عمل تو خلاف آموزشهای ماست. بازتاب بسیار بدی دارد. راهب مسنتر گفت: من او را آن طرف خیابان بردم اما شما هنوز او را در ذهنت داری؟
قالب وبلاگ : فقط بهاربيست |