lonly.girl

 

 
دختر کوچولو و پدرش از رو پلی میگذشتن.
پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت :
«عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.»
دختر کوچیک گفت :
نه بابا، تو دستِ منو بگیر.. پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید:
چه فرقی میکنه ؟؟؟ !!!
دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته،
امکانش هست که من دستت را ول کنم.
اما اگه تو دست منو بگیری،
من، با اطمینان، میدونم هر اتفاقی هم که بیفته،
هیچ وقت دست منو ول نمی کنی

نوشته شده در پنج شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:50 توسط E.A| |

 

 

 

 

روز پدر رو به بهترین پدر دنیا ( پدرم ) تبریک می گم.

اومیدوارم منم بتونم براش بهترین دختر دنیا باشم

پدرم، مهربانم روزت مبارک

 

 

 

پدر ای چراغ خونه! مرد دریا، مرد بارون
با تو زندگی یه باغه، بی تو سرده مثل زندون
هر چی دارم از تو دارم ، تو بهار آرزوها
هنوزم اگه نگیری، دستامو می افتم از پا

نوشته شده در پنج شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:50 توسط E.A| |

 

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:30 توسط E.A| |

حکایتی از زبان مسیح نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان می کرد.

حکایت این است:

مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند . پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند . کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند . روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند . گرچه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.




ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:58 توسط E.A| |

           همه ما خودمان را چنين متقاعد مي كنيم كه زندگي بهتري خواهيم داشت اگر:
شغلمان را تغيير دهيم
مهاجرت كنيم
با افراد تازه اي آشنا شويم
ازدواج كنيم
 
            فكر ميكنيم،‌ زندگي بهتر خواهد شد اگر:
ترفيع بگيريم
اقامت بگيريم
با افراد بيشتري آشنا شويم
بچه دار شويم
 
 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:29 توسط E.A| |

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید: چند تا دوست داری؟

گفتم چرا بگم ده یا بیست تاجواب دادم: فقط چند تایی.

پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن. خیلی چیزها هست که تو نمی دونی.


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 14:43 توسط E.A| |

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .

استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟

 


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:20 توسط E.A| |

لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نمي تواند كار كند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.

جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بي اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم
جان گفت نسيه نمي دهد.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:13 توسط E.A| |

آنهايي که (از ايران) رفته اند، ايميلشان را در حسرتِ نامه از آنهايي که مانده اند باز مي کنند و از اينکه هيچ نامه اي ندارند کلافه مي شوند.

آنهايي که (در ايران) مانده اند هر روز ايميلشان را چک مي کنند و از اينکه نامه اي از آنهايي که رفته اند ندارند، کفرشان در ميايد .


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:31 توسط E.A| |

 

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز، یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. .


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:37 توسط E.A| |

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد


قالب وبلاگ : فقط بهاربيست



قالب پرشین بلاگ - پزشک متخصص - گویا آی تی - تک تمپ - سکوت | قالب بلاگ اسکای - گرافیک - وبلاگ